نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

دخمل عسلي مامان و بابا

سیزده بدر

سیزده بدر هوا خیلی سرد بود و منو شما حتی یه دقیقه  هم از ماشین پیاده نشدیم حتی من نهار و آشم رو هم تو ماشین خوردم و از اونجایی که اعتقاد داریم نینی جون باید از غذاهایی که بو دارن و میبینه بچشه از لعاب آش دو قاشق چای خوری هم شما چشیدی دوتایی باهم سبزه گره زدیم و آرزو کردیم سبزه رو هم بهناز جون برد انداخت تو آب باباجون قول داد هوا که گرمتر شد حتماً ما رو ببره باغ که به جای سیزده به دری که همه اش تو ماشین بودیم بازی و بدو بدو و هوا خوری کنیم   ...
22 فروردين 1391

آخرین روز سال 1390

  چه سال خوبی بود سال 90 از شروع تا پایانش من لحظه به لحظه اش رو با شما بودم هفت ماهش رو شما رو با هر نفسم حس میکردم و 5 ماهش رو هر لحظه از دیدنت سیر نمیشدم خدایا هزاران مرتبه شکرت که یکی از فرشته های نازنینت رو به من هدیه دادی بهم لیاقت بده تا بتنونم با همه توانم به خوبی پرورشش بدم و شرمنده خودت و فرشته ات نباشم الهییییییییییییییی آمین ...
22 فروردين 1391

موضوع : اولین غلت کامل و شناختن اسم

نیایش مامان سلام امروز 27 بهمن پنج شنبه است حدود 10 صبح  که مثل همیشه خواب نیمروزی داری رو تخت خواب خودمون شمارو خوابونده بودم اومدم بهت سر بزنم دیدم سرجات نیستی شوکه شدم !!!! دیدم غلت زدی دمر خوابیدی پتو هم روت  رو پوشونده جاتو مرتب کردم و خوابوندم – باورم نشد تونستی غلت کامل بزنی چون قبلاً ها هم کم و بیش غلت میزدی گاهی موفق میشدی گاهی هم نیم غلت  میزدی و برمیگشتی نهار هم خونه مامان بزرگ بابایی یهویی یه غلت کامل زدی و دستت موند زیر شکمت و حسابی زدی زیر گریه – الهی قربونت برم مادر - همون روز برا شام رفتیم خونه مامان بزرگ مامانی شما بغل بابا بودی که بابا بزرگ صدات کرد " نیایش خانوم"خیلی جدی برگشتی و نگا...
22 فروردين 1391

اولین نشستن

نیایش عسلم سلام  بهت گفته بودم که دستات رو میگیریم و پا میشی خیلی وقتا دوست داری بنشینی ولی مامان بزرگا میگن هنوز زوده و ممکنه کمرت اذیت بشه فقط گاهی وقتا یه کوچولو مینشینی و زود بلندت میکنم اما روز 21 بهمن که درست 4 ماه تموم بودی نشوندمت و تکیه دادمت به بالش و شما خیلی جالب لم داده بودی که ازت عکس هم گرفتم ...
22 فروردين 1391

واکسن چهار ماهگی

از روز 20 بهمن غصه ام گرفته بود که چهارماه تموم میشی و واکسن داری بابا جون جو گیر شده بود و میگفت :من نمیذارم واکسن بزنی، بچه سالمو میبری مریض میاری خونه، تب میکنه و اذیت میشه" خلا صه راضی شد که به خاطر سلامتی خودت ببریم شما واکسن بزنی .21ام که جمعه بود ، 22هم که تعطیل رسمی ،یکشنبه 23شما رو بردیم برا واکسیناسیون . *****واکسن دوماهگی شما کمتر از 48 ساعت تب کردی و من از ترسم که نتونم خوب مواظبت باشم رفتیم خونه مامان بزرگ مامانی که اونا کمکمون کنن (کلاً منو شما خونه مامان بزرگ خیلی خوش میگذرونیم و تند تند میریم اونجا اونا هم شمارو خیلی دوست دارن و همه اش میگن نرین خونه تون) ****** اینبار همه اش منتظر تب شما بودم تا بازم پناه ببر...
22 فروردين 1391